الناالنا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دختر گل مامان و بابا هشت ماهگی مبارک

دختر خوشگل مامان الان دیگه مبل و میز و میگره بلند میشه و به کمک اونها راه میره و تا غافل میشی میبینی رفته تو آشپزخونه و داره ماشین لباسشویی رو نگاه میکنه عسل خانم ما خیلی بلا شده همین که میبینه باباییش دفتر حساب و کتابشو آورده وسط تند تند چهاردست و پا میاد که دفتر و پاره کنه و خودکار و میگیره صورتشو خودکاری کرده النا جوننننننننننننننننننننننم دوست داره تلویزیون رو از میز شیشه ای جلوی مبل که گذاشتیمش جلو تلویزیون نگاه کنه وسایل بازیشو میذاریم توی سبد که شکل جوجه است خودش دوباره همه رو میریزه بیرون و همه اسباب بازیاشو پخش و پلا میکنه مامان جون حالا خودت رفتی توی شیکم جوجه حالا بابایی دخترشو میبره تو آسمو...
6 اسفند 1391

هفت ماهگی عروسک ما

النای شیطون پیش بند عروسکش رو باز کرده النا خونه مامان بزرگش النای بر روی ترازو   دو تا مرواریدای خوشگل دخترم خوب چیکار کنم وقتی بیداره نمیتونم ازش عکس بگیرم النا و بابا بزرگ   بابایی و بابابزرگ و خاله و النا       سلام حاج خانوم   ای جانم که خودتو چسبوندی به بابابزرگت ...
7 بهمن 1391

عزیز دردونه مامان و بابا النا

دو تا دندونای فک پایین النا هر دو با هم دراومدن هورااااااااااااااااااااااااااا نمیدونم از خواص آش دندونی بود که هر دو با هم دراومدن از بس مادر بزرگم اصرار کرد این آش دندونی رو پختی یا نه  دخملک ما خیلی شیطون شده به طوری که فقط باید بشینم پیشش تا بازی کنه چون دیگه از میز و مبل و صندلی هم دستشو میگیره بلند میشه  باید دائم پیشش باشم تا اتفاقی براش نیافته    وقتی میخوابه به کارهای خونه میرسم و یه غذایی درست میکنم   تا بیدار نشده من برم تا بعد بایییییییییی   دخترم برات از خداوند میخوام که بهترین ها رو سر راهت قرار بده و دختر قوی باشی در برابر تمام سختی و مشکلات زندگی . از طرف مامان و بابا...
22 دی 1391

النا نیم ساله میشود

دختر ماهه مامان و بابا شش ماهگی مبارک عزیز دلم , انشاله صد و بیست ساله بشی . النا جونم الان سینه خیز میره , با کمک میتونه بشینه , خیلی شیطون شده ماشااله . لثه اش هم به خاطر دندون خیلی اذیتش میکنه انشااله دندونش بدون دردسر دربیاد . دختر گلم من و باباییت همه خوبی هارو برات آرزو داریم که به سمت تو جذب بشن امیدواریم روزای خوبه زیادی رو داشته باشی و در روزهای سخت هم محکم باشی دختر خوشگلم    ...
5 دی 1391

درباره دخترم

النا خانوم دختر مامان و بابا تا امروز که 5 ماه و 13 روزشه خیلی شیطون و بازیگوش شده دخترم تو 5 ماه و 11 روزگی ( 13 آذر ) تونست به پهلو بخوابه و دیگه تا خود صبح از پهلو به اون پهلو میشه تازه قربونش برم این مدلی هم میخوابه   سلام مادر جون مامان جون داشتی راجع به من حرف میزدی ...
16 آذر 1391

النا جون 5 ماهگی مبارک

دختر خوشگلم عروسک مامان و بابا 5 ماهگیت مبارک انشااله همیشه سلامت باشی و لبت خندون باشه و به جاهایی که لیاقتش رو داری برسی و مطمئن باش که مامان و بابا تو این راه بهت کمک میکنند . راستی النا خانوم ما دقیقاً تو 5 ماهگیش که امروز باشه بدون کمک غلط زد هورااااااااااااااااااا عکسهای النا در ادامه مطالب ....   دخترمون 30 آبان تو سن 4 ماه و 27 روزگی شصت پاشو گذاشت تو دهنش , آخه این چه کاریه خوشگلم   چی گفتی مامان جون ؟؟؟؟!!!!! شما هم شصت پامو بخورین خیلی خوشمزه است الهی مامان قربونت بشه که انقدر بنفش بهت میاد النا و کتاب درسی بذار ببینم این کتابه چه مزه ای داره ؟؟؟!!!! این تشک تع...
3 آذر 1391

النا خانوم 4 ماهه و 23 روزه

دختر خانوم ما توی این سن برای افراد آشنا خیلی ذوق میکنه و خودش رو توی بغلشون میاندازه . به صورت یهو خودش رو از تو بغل به سمت چیزی که دوست داره پرتاب میکنه . با بالشش بازی میکنه . انگشتهای پاهاش رو با دستاش میگیره به سمت دهانش میبره .  کلاً با دستاش بهتر میتونه چیزی رو بگیره . موقع شیر خوردن خیلی بازیگوش شده چون میخواد همراه شیر خوردن انگشتش رو هم بخوره و به اطراف هم توجه کنه . وقتی هم از خواب بیدار میشه بدون سر و صدا کردن به اطراف نگاه میکنه ,  وقتی میرم ببینم بیداره یا خواب تا منو میبینه میخنده قربونش برم به حالت دمر روی شکم هم رو زمین میذاریم سرش رو خوب بالا نگه میداره   اینم عکساش در ادامه مطا...
25 آبان 1391

النای 4 ماهه

دخترمون الان بادیدن چهره های آشنا ذوق میکنه   اسباب بازی هاش رو میشناسه ، مکان های جدید رو به دقت نگاه میکنه به چهره خودش توی آینه لبخند میزنه به کمک ما برمیگرده روی شکم و سرش رو بالا نگه میداره و برای کشف دنیای پیرامونش همه چیز رو به دهانش میخواد ببره ...
6 آبان 1391

روزانه های من و النا و باباش

  روزهایم با تو میگذرد دیگر نمیشود بدون تو زنده بود لحظه های زندگیمان پر شده است از بوی تو . وجود تو از من جان گرفت و وجود من از بودن تو .   سال گذشته بود دقیقاً 6 آبان بیبی چک خبر بودن تو را برایم آورد و چه دوران سختی که باید انتظار دیدن تو را 9 ماه به دل میکشیدم و چه زیبا لحظه ای که فهمیدم فرزندم دختریست که همدم همیشگی من میشود روزی که پا بدنیا نهادی خوشی ما چند برابر شد , به آغوش کشیدن تو تمام خستگی دوران بارداری را از یاد من برد . یگانه فرزندم عشق تو روز به روز در دل ما بیشتر رخنه میکند , عاشقانه تو را دوست داریم .   از طرف مامان و بابا     ...
6 آبان 1391